شعر اول درس اول
همای رحمت
1.علی ای پرنده خوشبختی رحمت و مهربانی ،تو چه نشانه ای از خدا هستی که سایه خوشبختی و رحمت الهی را بر سر همه موجودات افکنده ای ؟
2.ای دل اگر خداشناس واقعی هستی خدا را در چهره علی ببین . به خدا سوگند که من خدا را به وسیله علی (ع) شناختم .
3.ای ابر رحمت و مهربانی مگر اینکه تو ( باران رحمت خود را ) بباری و گرنه دوزخ با شعله قهر و خشم خود جان همه موجودات را خواهد سوزاند .
4.ای گدای مسکین در خانه علی (ع) را بزن و نیاز او را به درگاه او ببر زیرا او آنقدر کریم و بخشنده است که به گدا انگشتر پادشاهی می بخشد. (این بیت اشاره دارد به اینکه حضرت علی در نماز انگشتر خود را به سائل بخشید.)
5.به جز علی چه کسی انقدر مهربان است که به پسرش سفارش می کند که با قاتل من که اسیر توست مدارا و مهربانی کن . ( اشاره دارد به سفارش حضرت علی (ع) به امام حسن در مورد مدارا با ابن ملجم )
6.به جز علی چه کسی پسری اینچنین شگفت انگیز (امام حسین ) پرورش داده است که شهدای کربلا را در جهان مشهور کرده است ...
7.از میان عاشقان پاکبازی که با خدا در روز الست پیمان وفاداری بسته اند کدام یک همچون علی میتواند وفاداری را به انجام برساند ( اشاره دارد به پیمان الست که روح های انسان ها در روز ازل با خدا بستند و قرآن نیز به آن اشاره کرده است در آیه "الست بربکم قالوا بلی " آیا من پروردگار شما نیستم گفتند بلی )
8.نه میتوانم او را خدا بنامم و نه می توانم او بشر بدانم حیران مانده ام که شاه سرزمین لافتی را چه بنامم . ( اشاره دارد به ندایی که در جنگ احد هنگام رشادت های امام علی در آسمان پیچیده بود " لافتی الا علی ؛ لا سیف الا ذوالفقار "جوانمردی چون علی و شمشیری چون ذوالفقار نیست )
9.هان ( آگاه باش) ای نسیم رحمت و مهر تو را به دو چشم خون بار خود سوگند می دهم که از کوی او (بارگاه امام (ع)) غباری برای من بیاور تا توتیا و درمان چشم خود کنم . (غبار کوی او هم چون توتیا نور چشم را زیاد می کند .)
10.چه پیام های بسیاری که همه سوز دلم بود ؛ به باد سبا سپردم به آن امید که شاید آن را به خاک پای تو برساند .
11.ای علی چون تنها تو تغییر دهنده قضا و پیشامد های بد هستی پس تو را به دعای مستمندان سوگند میدهم که پیشامدهای بد را از ما دور کنی .
12.چرا چون نی هر لحظه از نوای شوق او دم بزنم و سخن بگویمدر حالی که حافظ ( لسان الغیب لقب حافظ شیرازی است ) این نوا را خوشتر و زیباتر سروده است .
13.تمام شب ها را در این امید هستم که روزی نسیم صحبگاهی با پیام مهربانی دوست ( که با خود همراه آورده است ) من عاشق را مورد لطف قرار دهد.
14.ای شهریار از آواز مرغ حق بشنو که در نیمه های شب غم دل را با دوست درمیان گذاشتن خوشتر و بهتر است
درس دوم...رستم و اشکبوس
رستم و اشکبوس
1.دلاوری که نام او اشکبوس بود مانند کوس و طبل جنگی خروش و فریاد برآورد .
2.آمد تا در ایران بجنگد و سر هم نبردانش را به خاک بمالد و حریفانش را بکشد (سر به گرد آوردن کنایه از کشتن)
3.رهام به سرعت با کلاهخود و زره جنگی به طرف میدان رفت و گرد و غبار به ابرها بلند شد .
4.رهام و اشکبوس با یکدیگر گلاویز شدند و کشتی گرفتند . صدای بوق طبل از هردو سپاه بلند شد .
5.اشکبوس گرز سنگین را برداشت گویی زمین مثل آهن سخت و آسمان چون چوب آبنوس از گرد غبار تیره و سیاه شد .
6.رهام گرز سنگین را بلند کرد و دست آن ها از نبرد با گرزهای سنگین خسته شد .
7.وقتی رهام از جنگ با کشانی درمانده شد از او رو برگرداند و به سوی کوه گریخت .
8.توس ( فرمانده سپاه ایران ) از میان سپاه برآشفته و خشمگین شد و خواست اسبش را به حرکت در آورد و به طرف اشکبوس بیاید .
9.رستم برآشفته شد و به توس گفت که : رهام اهل باده نوشی و شرابخواری است ( مرد جنگ نیست ).
10.و گفت تو قلب و مرکز سپاه را منسجم و منظم نگاه دار و من اکنون پیاده به جنگ با اشکبوس میروم .
11.کمان به زه بسته و آماده را به بازو انداخت و چند تیر به بند کمر خود آویخت .
12.رستم فریاد زد که : ای مرد جنگجو حریف و هم نبردت آمد بایست و فرار مکن.
13.اشکبوس کشانی خندید و متعجب شد . افسار اسب را کشید و ایستاد و رستم را مورد خطاب قرار داد .
14.اشکبوس در حالی که میخندید به او گفت : نام تو چیست و چه کسی برا تن بی سر تو (وقتی که تو را بکشم ) گریه خواهد کرد .
15.رستم چنین پاسخ داد که نام مرا چرا می پرسی در حالی که تو بعد از این خوش نخواهی دید و خواهی مرد .
16.مادرم نام مرا مرگ تو گذاشته است و روزگار مرا آفریده تا پتکی بر کلاهخود تو باشم ( من وسیله مرگ تو باشم )
17.کشانی ( با تمسخر ) به رستم گفت : تو بدون اسبت خودت را یکباره به کشتن خواهی داد .
18.رستم به او چنین پاسخ داد : که ای مرد بیهوده جنگ طلب ، ..... ( موقوف المعانی )
19.آیا تا بحال پیاده ای را ندیده ای که بجنگد و آشوبگران را نابود کند و بکشد ؟
20.( با تمسخر می گوید ) آیا در شهر و سرزمین تو شیر و نهنگ و پلنگ سوار بر اسب می جنگند ؟
21.هم اکنون به تو ای جنگجوی سوار پیاده جنگیدن را می آموزم .
22.توس مرا به این دلیل پیاده به جنگ فرستاده است ، تا از تو ای اشکبوس اسبت را بگیرم .
23.تو را نیز چون خود از اسب پیاده خواهم کرد ( تو را اسب به زمین خواهم انداخت ) تا همه به تو بخندند .
24.در این روز این جنگ یک نفر پیاده ( و شجاع ) همچون من بهتر از پانصد سوار ( ترسو ) همچون تو است .
25.کشانی به رستم گفت همراه تو سلاحی جز شوخی و مسخره بازی نمی بینم .
26.رستم به او گفت : هم اکنون تیر و کمان مرا ببین که دیگر زنده نخواهی ماند و خواهی مرد .
27.(رستم) چون دید او به اسب گران قیمتش می نازد زه کمان را آماده کرد و بست و آن را کشید .
28.یک تیر به پهلوی اسب او زد به گونه ای که اسب از بالا ،با صورت به زمین افتاد .
29.رستم خندید و با صدای بلند گفت : که اکنون پیش دوست گرانمایه ات بنشین .
30.بهتر است که سرش را در بغل بگیری و به این بهانه مدتی از جنگیدن آسوده شوی و خستگی از تن به در کنی .
31.اشکبوس به سرعت زه کمان را بست و با تنی لرزان و چهره ای که از ترس چون سندروس زرد شده بود
32.شروع به تیر باران رستم کرد . رستم به او گفت بیهوده ( موقوف المعانی )
33.تن و بازوان و و روح بد اندیش وپلید خود را خسته نکن .
34.تهمتن دست به بند کمر خود برد و یک تیر خدنگ انتخاب کرد .(چوبه : واحد شمارش تیر )
35.تیری با نوکی مثل الماس سخت و برنده و درخشنده همچون آب که به انتهای آن چهار پر عقاب متصل بود . ( برای آنکه مستقیم برود ) تیزی تیر مثل الماس رنگ تیر مثل آب
36.رستم کمان را در دست فشرد و انتهای تیر خدنگ را به درون حلقه شست فرو برد .
37.برای کشیدن کمان دست راست را خم کرد و دست چپ را راست نگه داشت . آنگاه ( از شدت کشش ) خروش و فریاد از کمان چاچی برخاست .
38.وقتی انتهای تیر به مقابل گوش رستم رسید از کمان ( که از شاخ گوزن ساخته شده بود ) فریادی برخاست .
39.همین که نوک پیکان به انگشت او رسید در آن طرف میدان در همان لحظه از مهره پشت اشکبوس عبور کرد . (این بیت اغراق دارد آنقدر سرعت پرتاپ سریع بود همین که در این طرف میدان از انگشت رستم تیر رها شد در همان لحظه در آن طرف میدان از پشت اشکبوس عبور کرد .)
40.وقتی (رستم ) تیر بر پهلو و سینه اشکبوس زد آسمان بر دست او بوسه زد .
41.سرنوشت به اشکبوس گفت تیر را در خود بگیر و به رستم گفت تیر را بزن . فلک گفت آفرین و ماه گفت مرحبا
42.کشانی بلافاصله جان داد و مرد به گونه ای که گویی هرگز از مادر زاده نشده بود
1.دلاوران میدان چشم دوخته بودند ببینند که اول چه کسی جنگ را شروع خواهد کرد
2.که ناگهان عمرو آن آسمان نبرد اسبش را برانگیخت ( به حرکت در آورد و گرد و خاک بلند کرد .)
3.وقتی که آن کوه آهن به دشت نبرد وارد شد گویی همه رزمگاه چون کوهی از فولاد شد ( عمرو را در بزرگی جثه به کوهی تشبیه کرده است چون لباس آهنین داشت گویی کوه از فولاد و آهن بود . )
4.وقتی وارد دشت نبرد شد و نفسی تازه کرد ایستاد و مبارز طلبید .
5.حبیب خدای جهان آفرین ( پیامبر اکرم ) نگاهی به چهره ی مردان سپاه اسلام کرد . (برای آنکه ببیند آیا کسی داوطلب جنگ است یا نه؟)
6.همه سرها را پایین انداخته بودند تا چشمهایشان در چشم پیامبر نیفتد .و هیچ کس تمایل به جنگ و جرأت جنگ نداشت .
7.جز بازوی دین و شیر خداوند یعنی علی (ع) که طالب جنگ با آن اژدها شد. ( بازوی دین و شیر خدا استعاره از حضرت علی و اژدها استعاره از عمرو است .)
8.برای اجازه گرفتن به سمت پیامبر دوید و از پیامبر اجازه خواست ولی اجازه جنگ داده نشد .
9.عمرو به سوی شیر خشمگین ( حضرت علی ) رو کرد و آن شاه جنگجو ( حضرت علی ) نیز به سوی او رفت .
10.هر دو با دشمنی نسبت به یکدیگر به سوی هم دویدند و در صلح و آشتی را به روی هم بستند . ( صلح را کنار گذاشتند )
11.از ترس آن جنگ رنگ از چهره فلک پرید . جنگ میان شیر و پلنگ ترسناک است .
12.ابتدا آن سیاه روزگار بخت برگشته ( عمرو ) بازویش را مثل شاخ درخت بلند کرد ( برای کوبیدن )
13.شیر خدا سپر را روی سر گرفت . سپس آن اژدها شمشیرش را بلند کرد .
14.مثل کوه پا بر زمین فشرد و از شدت خشم دندانها را به هم سایید .
15.وقتی هیچ کدام به خواسته خود ( یعنی شکست حریف ) نرسیدند دوباره از دو سو به هم حمله کردند ( آرزو به زیبارویی تشبیه شده است که چهره اش را به هیچ کدام نشان نداد کنایه از اینکه به آرزوی خود نرسیدند )
16.چنان میدان رزمی بوجود آوردند که زمین و زمان کمتر مثل آن را دیده بود
17.در میان گرد و خاک فراوانی که در میدان رزم بلند شده بود تن هر دو از نظر پنهان شد .
18.زره ها تکه تکه و لباسها پاره پاره گشته بود و سر و صورت آن دو پر از گرد و خاک شده بود .
19.این گونه آن دو جنگجوی ماهر با آداب جنگاوری توانستند هفتاد نوع شیوه جنگاوری را از یکدیگر دفع کنند .
20.آن شیر شجاع،جانشین پیامبر،نهنگ دریای قدرت خداوندعلی (موقوف المعانی )
21.آن چنان با خشم به چهره دشمن نگریست که با زهر چشم خود کارش را ساخت و روحیه او را ضعیف کرد .
22.سپس بازوی خیبر گشای خود را بلند کرد و برای بریدن سر او پا بر زمین فشرد
23.آن شاه دین با نام خداوند جهان آفرین شمشیرش را زد .
24.وقتی شیر خدا بر دشمن شمشیر زد شیطان از حسرت و اندوه با دو دست بر سر خود کوبید.
25.در هندوستان از ترس این ضربه رنگ از چهره ی کفر پرید و در فرنگ ( مغرب زمین ) بتخانه ها بر خود لرزیدند .
26.شیر ( حضرت علی ) شمشیر بر گردن عمرو زد و تن بی سرش را از پا در آورد و بر زمین انداخت .
27.همین که لبه شمشیر بر گردن عمرو رسید سرش بلافاصله صد متر جلوتر از تنش بر زمین افتاد .
28.وقتی آن فیل بزرگ و مهیب روی خاک غلتید جبرئیل بر دستان حضرت علی بوسه زد .
1.ما این پیروزی و این فرهنگ را از گذشتگان به ارث برده ایم و آنان این میراث را برای ما حفظ کرده اند
2.و امروز شیلی در جهان مشهور شده است و به بزرگی رسیده است.
3.پس از آن که آن همه رنج پشت سر نهاده شد.
4.ای برادر و خواهر جوان من به تو و یاری تو نیازمندم
5.به آنچه می گویم گوش بده .
6.من باور نمی کنم که انسان (اگر انسان باشد) بتواند کینه و نفرت غیر انسانی داشته باشد .
7.من باور نمی کنم که انسان بتواند با دیگری دشمنی کند.
8.عقیده ی من بر این است که با اتحاد دست های من و تو
9.خواهیم توانست با دشمن روبرو شویم
10.و خواهیم توانست در بربر مجازات ها و شکنجه هایش ایستادگی کنیم
11.ما سرانجام این سرزمین را سرشار از شادی خواهیم کرد .
12.شادی لذت بخش طلایی به رنگ خوشه گندم
بهار های پی در پی را در بیابان هایی که به آن ها تبعید شده ایم می گذرانیم اما با عشق خود به فلسطین چه کنیم ؟ ( چگونه داغ این عشق را تحمل کنیم در حالی که بر چشم هایمان اشک حسرت و خاک غربت نشسته است .
سرزمین ما فلسطین یعنی سبزه زار ما . گل های رنگارنگش مثل نقش لباسهای زنانه است .ماه فروردینش تپه ها را با گل های شقایق و نرگس آرایش می دهد . اردیبهشت ماهش با شکوفه ها و گل عروس دشت ها را شکوفا می کند خرداد ماهش , ماه آواز های ماست . آواز هایی که هنگام ظهر زیر سایه ی آبی (تیره) در میان مزرعه های زیتون می خوانیم .
ما برای محصول دادن کشتزارها منتظر رسیدن تیرماه (اول تابستان) یعنی هنگام جشن و پایکوبی مراسم دبکه در موقع درو هستیم .
ای سرزمین ما این جایی که جوانی ما در تو گذشت جوانی ما که مثل رویا و خوابی شیرین در سایه درخت های پرتقال و بادام بود .
ما را به یاد بیاور . اکنون که در میان خار بیابان ها و کوه های سنگلاخ سرگردان هستیم ما را به خاطر بیاور اکنون که گل های نوشکفته یعنی نوجوانان و کودکانمان را در تپه های اطراف له کرده اند . اکنون که خانه هایمان را بر سرمان خراب کرده اند و جسد هایمان را در هرسو انداخته اند و تنها راهی که به رویمان باز گذاشته اند راه بیابان است ( مارا به بیابان ها تبعید کرده اند ) تا اینکه کشتزارهایمان به هم پیچیده و خشک شد با هواپیماهیشان بمب و موشک بر اجسادمان ریختند اجسادی که قبل از بمباران طعمه ی عقاب ها و زاغ ها شده بود
ای فلسطین آیا تو همان سرزمینی هستی که روزگاری فرشته ها پیام وحی را برای پیامبران چوپانی که در تو می زیستند می آوردند پیام هایی که سرود صلح و شادی بود .
مرگ هنگامی که استخوانهای انسان ها را در شکم درندگان بیابان دید و در زمانی که فشنگ ها قهقهه می زدند ( صدای فشنگ ها به قهقهه شیطانی تبدیل شده است) در بالای سر زنانی که می گریستند شروع به جشن و پایکوبی کرد.و جز او مرگ کس دیگری نخندید .
سرزمین ما سبز و با ارزش چون زمرد است . ولی در این بیابان هایی که به آن تبعید شده ایم بهارهای پی در پی که می آیند گویی زهر بر چهره ما می پاشند و ما را بیشتر زجر می دهند . اما در اینجا با عشق خود به چه کنیم ؟ در حالی که بر چشمهایمان اشک حسرت و خاک غربت نشسته است .
1.در آن لحظه که می میرم در آرزوی رسیدن به تو هستم و به آن امید جان می دهم که پس از مرگ خاک کوی تو شوم و به دیدارت نائل شوم .
2.هنگامی که صبح قیامت فرا رسد من به امید گفت و گوی تو سر از خاک بر خواهم داشت و از همان آغاز در جستجوی تو خواهم بود .
3.در بهشت یعنی جایگاهی که زیبارویان زمینی و فرشتگان زیبا جمع شده اند من فقط نگاهم به تو خواهد بود و غلام چهره زیبای تو خواهم بود .
4.سخنی در مورد بهشت نخواهم گفت ، حتی گل های بهشتی را نیز نخواهم بویید و چشمم به دنبال زیبایی حوریان بهشتی نخواهد بود بلکه سراسیمه و دوان دوان به سوی تو خواهم شتافت .
5.اگر در خوابگاه مرگ و نیستی هزار سال بخوابم ( از مرگ من تا به قیامت هزار سال طول بکشد ) می دانم در آن خواب عافیت . مرگ نیز در آرزوی رسیدن به تو خواهم بود ( بو ایهام دارد 1 – رایحه 2- آرزو و امید )
6.من از دست ساقی بهشت شراب بهشتی نخواهم نوشید زیرا من مست از شراب بوی تو هستم و به باده و شراب نیازی ندارم .
7.با امید به تو و با بودن تو پیمودن هزار بیابان سخت آسان می شود من اگر غیر از تو راهی برگزینم خود خواه و خودبین خواهم بود .
1. ای صاحب دلان به خدا قسم که دلم از دست میرود افسوس که راز پنهان عشق من آشکار خواهد شد.
2.ما عاشقان مثل کشتی شکستگان هستیم ای باد موافق بوز ( ای لطف الهی شامل حال ما بشو ) و کشتی ما را به ساحل نجات برسان شاید بتوانیم دوباره آن محبوب آشنا را ببینیم .
3.این محبت ده روزه و کوتاهی که دنیا به تو می کند ( این خوشی های زودگذر دنیا ) افسانه و جادویی بیش نیست . ای دوست نیکی در حق دوستان را در این ده روزه دنیا غنیمت بشمار ( این چند روز در دنیا را با نیکی به دیگران بگذران )
4.ای صاحب کرامت و ای انسان کریم و بخشنده به شکر و سلامتی که خداوند به تو عطا کرده کرده است روزی به درویش بینوا ترحم و دلسوزی نما ( کمک کن )
5.آسایش و آرامش دنیا در همین دو جمله خلاصه می شود : با دوستان جوانمردی کنیم و با دشمنان ملایمت و مدارا نماییم .
6.در هنگام فقر و تنگ دستی عشق و خوشی و مستی را پیشه کن زیرا عشق همچون کیمیایی است که می توند گدا را به قارون تبدیل کند ( عشق قناعتی به انسان می دهد که انسان در عین فقر احساس توانگری و بی نیازی می کند .) ( کمیا ماده ای افسانه ای است که مس و سایر فلزات را به طلا تبدیل می کند )
7.در مقابل معشوق حقیقی سرکشی و گستاخی مکن زیرا آن دلبر و معشوق که سنگ خارا در دست قدرت او چون موم نرم است تو را در آتش غیرت و غضب خود خواهد سوزاند
8.جام می یعنی قلب آگاه تو مثل آیینه اسکندر است که اگر به آن نیک بنگری همه حقایق و رازهای هستی را به تو نشان خواهد داد .
9.خوبان فارسی زبان ( یا خوبرویان ایرانی ) گویی (با سخنان و شعرهای شیرین خود ) به انسان عمر می بخشند این مژده را به رندان پارسا برسان .
10.حافظ این خرقه لباس شراب آلود ( جامه عشق ) را به اختیار خود بر تن نکرده است ای شیخ پاکدامن بی گناه ! مرا معذور بدار که نمی توانم با تو همراه شوم .
1.ای دل تا کی در این زندان دنیا گرفتار خواهی ماند و فریب این و آن را خواهی خورد . لحظه ای از این چاه تاریک ( دنیا و مادیات و خودخواهی ها ) بیرون بیا تا جهان واقعی (جهان عشق) را ببینی .
2.جهانی که در آن هر دلی ( به خاطر راضی بودن و قناعت به داده ی خدا)پادشاه و توانگر است و آن جهانی که هر جانی در آن شادمان و خرسند است .
3.در این جهان عشق نه در اوج آسمان آن عقاب شکارچی وجود دارد و نه در عمق دریای آن نهنگی قاتل موجود است . این جهان بی خطر و امن است .
4.اگر به باغ عشق وارد شوی خواهی دید که همه به پاک کردن دل از آلودگی ها مشغولند و اگر قدم در راه دین بگذاری خواهی دید که ساکنان این باغ همه در پی دل و روح خود هستند .
5.اگر در این دنیا به تو زیان جانی رسید چه خوش و فراوان سود و سرمایه ای که فردای قیامت به خاطر این زیان نصیب تو خواهد شد ( الف در کلمه سودا الف کثرت و فراوانی است یعنی چه بسیار سود )
6.تو مانند فریدون مدتی بسیار با نفس خود جنگ و مبارزه کن آنگاه خواهی دید که پرچم های پیروزی و توفیقات الهی از هر سو به تو روی خواهد کرد ( همانند فریدون و که وقتی وارد شهر شد دید از هر کوی و برزن گروه های مردم با درفش و پرچم کاویانی به او ملحق می شوند. )
7.اگر زمامدار و اختیار دار تو درد و غم دین باشد عجیب نخواهد بود اگر روزی خود را هم ارزش و همسنگبدال و اولیاا... ببینی .
8.اگر خدا را روزی رسان می دانی چرا از مردم درخواست کمک می کنی و اگر او را غیب دان و ناظر اعمال خود می بینی چرا به سوی گناه می روی ؟
9.همه چیزها و همه حوادث دنیا را از خداوند بدان نه از ارکان چهارگانه ( اعضاب بدن یا عناصر چهارگانه :آب-باد-خاک-آتش) زیرا بسیار کوته فکری است که کسی خط و نوشته ای زیبا را که نتیجه عقل و خرد است ببیند و پدید آورنده آن را انگشت بداند نه خرد .
10.مانند بی عقلان به قدرت و ثروت دنیا فریفته نشو زیرا فدرت و ثروت دنیا بهاری نیست که به دنبال خود پاییز نداشته باشد (این بهار هم روزی به پاییز تبدیل میشود)
11.زیرا اگر تو در اوج مقام باشی روزی روزی سقوط می کنی و اگر از عزت و بزرگی مثل ماه به اوج آسمان برسی روزی به چاه ذلت خواهی افتاد و اگر دریای ثروت شوی روزی خالی خواهی گشت ( از این دنیا دست خالی خواهی رفت )و اگر از نظر جوانی و طراوت مثل باغ باشی روزی خزان پیری همه چیز را از تو خواهد گرفت .
12.چرا باید به یک خوشبختی و نعمت کوچک بناتزیم و یا از یک بدبختی و بلای کوچک به آه و ناله در آییم در حالی که اگر چشم به هم بزنیم عمر ما تمام خواهد شد و نه از این خوشبختی و نه از آن بدبختی اثری خواهد ماند .
13.آیا در تاریخ ندیده ای که سر الب ارسلان از اوج مقام به آسمان می رسید امروز به شهر مرو بیا و ببین که تن او در گل و خاک مدفون است .
داروگ
کشتزار من در مقابل کشتزار همسایه خشک به نظر می رسد اگر چه شنیده ام که می گویند در ساحل نزدیک به ما نیز همسایگان ما غمناک هستند و از مصیبت ها و غم های خود می گریند
ای پیام رسان روزی ابری داروگ ، پس باران کی خواهد آمد ؟
(کی باران ) بر بساط زندگی ما که اوضاعی نامناسب است و گویی اصلا زندگی نیست خواهد بارید ؟
( و کی خواهد بارید ) به درون کلبه تاریک من که دزه ای در آن نشاط و شادمانی نیست و از شدت خشکی و بی آبی نی های دیوار کلبه ام دارد می شکند و از هم می پاشد –همانند دل یاران در دوری دوستان-
ای پیام رسان روزهای ابری داروگ ، پس کی باران از راه می رسد ؟
ابر با پوستین سرد و نمناکش آسمان او را ( باغ بی برگ پاییزی )در آغوش گرفته است
باغ بی برگی با سکوت پاک غم آلودش روز و شب تنهاست .تنها ساز او صدای باران است و تنها سرود و آوازی که در آن خوانده می شود صدای باد است . لباسش ردای عریانی و بی لباسی است و اگر جز این لباسی می خواهد ، باد با برگ های زردو سرخ به رنگ شعله آتش و به رنگ طلا و برای او بافته که روی زمین افتاده است ( می تواند آن را بردارد و بپوشد )
بگو هرچه در هر کجا که می خواهد بروید یا اگر نمی خواهد نروید , زیرا در این باغ نه باغبانی که از گیاهان تازه رسته مراقبت کند و نه رهگذری از این باغ عبور می کند که گیاهان نورسته را لگد کوب کند ( به گیاهان بگو برای هیچ کس فرقی نمی کند که در این باغ پاییزی آن ها برویند یا نرویند ) باغ ناامیدی پاییزی چشم انتظار هیچ بهاری نیست ( به این باغ بهار نیز سر نمی زند)
اگر چه از چشم گرم او نور گرم نگاهی نمی درخشد و یا به چهره اش برگ لبخندی نمی روید با این وجود چه کسی می گوید که باغ بی پرگ پاییزی زیبا نیست ؟ ( با وجود اینکه نه باغ می خندد و نه نگاه گرمی دارد ولی باز هم زیباست )
این باغ داستان های فراوانی دارد از میوه هایی که روزی سر به آسمان می زدند ( اما کسی به آنها توجهی نکرد ) و اینک در تابوت پست خاک خوابیده اند .
باغ پاییزی حتی خنده اش هم اشک خونین است .
و در این باغ پادشاه فصل ها یعنی پاییز سوار بر اسب یال بلند زردش جاودانه در آن می خرامد .
همشه در انتظار تو هستم بدون آنکه راکد و ایستا باشم . من همیشه در انتظار تو هستم و در این انتظار خود همیشه در حرکت هستم و گویی در راهی قدم گذاشته ام ( که مرا به تو و خدا نزدیک تر می کند و من با آماده کردن خود و جامعه خود زمینه را برای ظهور تو فراهم می کنم ) من همیشه در مقابله هستم ( با ظلم بیرونی و نفس درونی ) و تو مثل ماه و ستاره و خورشید همیشه وجود داری و هستی ( نور حضور تو مستقیم و غیر مستقیم به ما می رسد ) و تو روزی همچون بدر ( بدر ایهام دارد 1- ماه کامل 2- جنگ بدر ) خواهی درخشید ( شباهت هایی بین جنگ بدر و جنگ های امام زمان وجود دارد ) و از کعبه ظهور خواهی کرد و شاید کوفه ای که در اولین نبرد فتح می کنی همین تهران باشد که اولین بار خواهی آمد و شمشیر ذوالفقاریت را از غلاف بیرون خواهی کشید و با ظلم مبارزه خواهی کرد . من همیشه در انتظار تو هستم ای کسی که خدا مارا به عدالت تو وعده داده است . کوچه کوچه ی این سرزمین , خیابان خیابان این کشور و لحظه لحظه ای تاریخ در خود نشانه انتظار تو را دارد و از ابتدای تاریخ همه در انتظار تو بوده اند دیگر همه از این انتظار خسته شده اند و وت می بینی و میدانی پس ظهور کن ، ظهور کن که منتظرت هستم .
سفر بخیر
گون از نسیم پرسید : با این شتاب کجا می روی ؟ نسیم پاسخ داد : دلم از این جا گرفته است . آیا تو نیز همچون من دوست نداری از این بیابان پر غبار سفر کنی ؟ گون پاسخ داد : تمام آرزوی من سفر کردن از این جاست , اما چه کنم که پایم بسته است و ریشه ام در خاک است ... اما با این شتاب به کجا سفر می کنی ؟ نسیم گفت به هر کجا که بشود منزلگاهی غیر از این جا گون گفت سفرت به خیر و سلامت باشد اما تو را به خدا و دوستی که میان من و توست سوگند می دهم وقتی از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی سلام مرا هم به شکوفه ها و باران برسان .
در سایه سار نخل ولایت
گرامی باد نام خداوند که بهترین آفریدگاران است که تو را با این عظمت و کمال آفرید . از تو حتی نمی توانم شگفت زده باشم زیرا برای دیدن بزرگی تو چشم کوچک و حقیر من کافی نیست ( دید من محدود است ) . ( من در مقابل مثل مورچه هستم ) مورچه چه می فهمد که روی دیوار اهرام مصر راه می رود یا روی خشتی خام ؟ تو مثل آن بلندترین هرمی هستی که فرعون خیال من می تواند در ذهن بسازد و من مثل کوچکترین مورچه ای هستم که نمی توانم بلندی و عظمت تو را با چشم کوچک محدود خود ببینم .
چگونه تو که اینچنین بلند و عظیم بالاتر از همه موجودات هستی , می توانی کنار تنور بیوه زنی پیر و زیر رکاب کودکان یتیم و در بازار تنگ کوفه جا گیری بگنجی ؟من قبل از تو هیچ اقیانوسی را ندیده و نمی شناختمکه عمود بر زمین بایستد ( تو چون اقیانوسی عظیم هستی ولی نه آرمیده بر زمین بلکه ایستاده بر خاک ) قبل از شناختن تو هیچ خدایی ( بزرگی ) را ندیده بودم که چون تو کفش وصله دار به پا کند و مشکی کهنه را بر دوش بگیرد و با بردگان همچمون برادر مهربان باشد . آه ای خدای نیمه شب های کوفه ی تنگ ( که گنجایش تو را نداشت و مردم تنگ نظر آن قدرت را نداستند ) ای نور خدا در شب های همیشه ی تاریخ ( در همه شب های تاریخ تو نور خدا در زمین بوده ای ) ای کسی که روح و قدر و ارزش شب قدر تو هستی تا هنگامی که سپیده دم طلوع می کند .
شب آرامش را از چشم تو گرفته است و طوفان خشم و خروش خود را از خشم تو بر دشمنان آموخته است . کلام تو آنقدر زندگی بخش است که حتی گیاهان را شکوفا می کند گویا از نفس تو هنگام سخن گفتن گل می روید چاه از آن زمان که تو با او درد دل کردی و در آن گریستی از غم به جوش آمده و جوشان و پر اشک شده است . سحر با سپیدی چشمان تو طلوع می کند ( سپیدی خود را از آن می گیرد ) و شب در مقابل سیاهی چشمان سیاه تو به نماز می ایستد ( در مقابل آن ابراز احترام می کند ) هیچ ستاره ای نیست که تو به آن ننگریسته باشی و درخشش خود را از نگاه تو نگرفته باشد. لبخند مهربان تو به همه اجازه زندگی داده است . شکوفه ای وجود ندارد که از نژاد گل خنده های تو نباشد .
چگونه شمشیری زهر آلود توانست پیشانی بلند تو که کتاب خداوند است (قران) را از هم بگشاید (بشکافد) چگونه می توان با شمشیر دریایی را ازهم شکافت . ( حضرت علی به قرآن ناطق شهرت دارند )
به پای تو هم می گریم با اندوه و غمی که بالاتر و والاتر از عشق غم آلود است و قدیمی تر و دیرینه تر از غم است برای تو با چشم همه محرومان می گریم با چشمانی که از دیدن تو یتیم مانده اند . گریه من شعری است که شبانه در غم تو می سرایم .
آن هنگامی که همراه آفتاب در خانه یتیم های بیوه زن طلوع کردی و شکوه شیرانه ی خود را بازیچه ی شادی کودکانه آن ها کردی و بر شانه ات که پیامبر حاضر نشد پا بر آن بگذارد کودکان را نشاندی و از آن دهان که همیشه در جنگ از آن نعره ی شیر بر می خواست کلمات کودکانه تراوش کرد آیا در آن زمان تاریخ با حیرت بر در سرای یتیمان از تحیر وشگفتی خشک و لرزان نمانده بود ؟
در جنگ احد که بوسه ی زخم های فراوان جسم تو را همچون دشتی پر از شقایق سرخ کرده بود مگر از جام چه شراب عشقی مست شده بودی که به جرم این مستی بر خود هشتاد تازیانه ی زخم زدی ؟
کدام بیشتر به هم مدیون هستید ؟ آیا دین مدیون توست یا تو مدیون دین هستی ؟ هیچ دینی وجود ندارد که مدیون تو نباشد و تو باعث کمال و بقای آن نشده باشی .
بینش و فهم ما خشک و غیر قابل نفوذ بود اما تو با دستان نیرومند خیبرگشای کردارت در فهم ما را گشودی و در ما تاثیر کردی آفرین به دستان اندیشه و عمل تو .
شعر سپید من در مقابل تو رو سیاه شد که نتوانست تو را بستاید و در مقابل تو وزن و ارزش خود را از دست داد . گرچه هر کلامی که تو در آن حضور داشته باشی با تو ارزش می گیرد . عظمت تو را چگونه در سخن تنگ و محدود جای دهم . وصف تو را در کجا می توان پایان برد . الله اکبر ! ( برای تحسین و شگفتی به کار می رود ) آیا خدا هم وقتی به تو می نگرد شگفت زده نمی شود ؟ خود او فرموده است « فتبارک الله احسن الخالقین » خجسته باد نام خداوند که نیکوترین آفریدگاران است و خجسته باد نام تو که نیکوترین آفریدگان خدا هستی .
++++++++++
دوستان باید بگم در کتاب چاپ جدید یه قسمت خیلی کوچکی از اخراین شعر حذف شده است
اما من از معنی حذف نکردم تا زیبایی خودشو داشته باشه
حدیث جوانی
1.اشک هستم ولی اشکی که در پای عزیزان افتاده ام و ارزشمند گشته ام خاری هستم ولی در سایه های گل و همسایگی آن خوابیده ام ( به همین دلیل ارزشمند گشته ام )
2.ای نو بهار من عشق من با یاد تو همچون گل بنفشه سر در گریبان (یقه) غم فرو برده ام ( گل بنفشه یه سمت پایین خمیدگی دارد گویی سر را از غم در گریبان فرو برده است )
3.همچون خاک در هوای تو و در عشق تو بر زمین افتاده ام و همچون اشک با سر به دنبال تو دویده ام ( حالت افتادن اشک از بالا به پایین با سر است و با سر دویدن کانیه از با شدت شوق به سوی چیزی رفتن است )
4.من هرگز جلوه ی جوانی را در تمام عمرم ندیده ام و فقط توصیف جوانی را از دیگران شنیده ام .
5.من هیچگاه در زندگی از جام سلامتی جرعه ای خالص ننوشیده ام ( هیچگاه سلامت نبوده ام ) و هرگز از شاخه ی آرزو گل خوشی را نچشیده ام ( به آرزوی خود نرسیده ام )
6.روزگار موی سپید را به من رایگان نداده است، این رشته های موی سپید را با پرداخت پول جوانی (جوانی به پول تشبیه شده است) خریده ام .
7.ای سرو که پایت بسته است و ریشه در زمین داری به آزادگی و وارستگی خود مناز ،آزاده ی واقعی من هستم که از همه ی دنیا بریده ام و جدا گشته ام .
8.ای رهی اگر دید مردم و اجتماع آنان می گریزم و از من ایراد مگیر زیرا من چون آهویی هستم که تاکنون تنها و جدا بوده ام و عادت به زندگی با دیگران ندارم ( آهو ایهام دارد : 1-آهوی بیابان 2-عیب و گناه ) ( معنی دوم با ایهام : از من عیب نگیر زیرا من هرگز از دیگران عیب نگرفته ام )
در کوچه سار شب
1.هیچ کس در این خانه ی بی کسی و تنهایی را نمی زند و در دشت پر از ملال و اندوه ما حتی پرنده ای نیز پرواز نمی کند .
2.از این کسانی که گرفتار شب ظلم و اختناق هستند هیچ یک به فکر برداشتن چراغی برای روشنایی نیست و کسی در این کوچه ی شب در خانه ی سپید را نمی زند (کسی حتی به فکر این نیست که شب را به صبح مبدل کند )
3.من در انتظار بیهوده ی کسی نشسته ام ( به غباری می نگرم که هیچ سواری در درون خود ندارد ) دریغاً که این شب طولانی ظلم هیچ گاه سپیده ای به دنبال نخواهد داشت .
4.دل خراب آشفته ی من دیگر از این اشفته تر نمی شود زیرا خنجر غم تو دیگر شدیدتر از این ضربه نمی زند .
5.این زندگی گذرگاهی پر از سختی و مشکلات است که در آن هیچ کس غیر از غم ، رهگذر این راه را صدا نمی زند .
6.چرا از این دریچه های بسته ( گوش ها و لب های بسته ) انتظار پاسخ داری . برو زیرا هیچ کس با شخص کر هم صحبت نمی شود و از او انتظار پاسخ ندارد .
7.چون من درختی بی سایه و میوه هستم مرا به زمین می افکنند و سزاوار آن هستم و گرنه هیچ کس درخت تازه و تنومند را با تبر قطع نمی کند .
شخصی به هزار غم گرفتارم
1.شخصی هستم که گرفتار هزار غم هستم و هر لحظه کار برای من دشوار و سخت می شود.
2.بی خطا و بی گناه زندانی شده ام و بی علت و بی دلیل گرفتار شده ام .
3.گویی ستارگان با هم قسم خورده اند مرا جزا دهند و آسمان آماده شده است تا با من بجنگد .
4.زندانی هستم و بخت و اقبال من نحس و بد است . اندوهگینم و ستاره بخت من دشمن من شده است .
5.امروز از دیروز غمگینتر هستم و امسال از پارسال فقیرتر و کم پول ترم
6.طبع و وجود من مثل طومار و نامه ی بلندی است که سراسر آن پشیمانی است و هر حرف از آن طومار مثل آتشی است .
7.روزگاری دوستان خوب و برگزیده ای داشتم امروز چه شده است که کسی با من یار نیست ؟
8.هر نیمه شب آسمان از گریه های سخت و ناله های زار من به ستوه می آید ( به تنگ می آید و ملول می شود )
9.زندان پادشاه کجا و من کجا ؟ این چه سرنوشت شومی بود که ناگهان به من روی آورد ؟
10.زنجیری سنگین به دست و پای من بسته شده است و من سزاوار هستم زیرا بسیار نادان هستم .
11.نمی دانم چرا زندانی شده ام ؟ فقط می دانم که دزد و راهزن نبوده ام .
12.آخر من چه کاری باید انجام دهم ؟ و چه بدی کرده ام که سزاوار زندان پادشاه شده ام ؟
13.ترسیدم و از خانه و وطن دل کندم ( دیگر امیدی به بازگشت ندارم ) با خودم گفتم من طالع و بخت بدی دارم .
14.امید های بسیاری به طبع و ذوق شاعرانه ی من بود ، ای وای آن همه امید بسیار نابود شد .
15.چرا قصه و سخن را طولانی می کنم چون گشایش و رهایی در کارم بوجود نمی آید سخن گفتن کافیست
کعبه ی مخفی
ای آبشار به چه علت نوحه سرایی و ناله می کنی ؟ و از اندوه چه کسی چین بر پیشانی انداخته ای ؟
درد تو چه دردی بود که همانند من تمام شب سرت را به سنگ می کوبیدی و می گریستی ؟
اتفاقاً آینه ی چینی شکست . چه خوب شد ! وسیله ی خود بینی و غرور شکست ( خود بینی ایهام دارد 1-خود را در چیزی دیدن 2- غرور )
عشق وقتی به دل دانا وارد می شود عقل او را می دزدد همانگونه که دزد دانا وقتی وارد خانه ای می شود ابتدا چراغ را که مایه ی آگاهی و روشنی است خاموش می کند .
آنچه ما با خود کردیم هیچ نابینایی با خود نکرد ما صاحب خانه را ( صاحب دل که خداست ) در میان خانه گم کردیم و ندیدیم .
برو دلی را طواف کن که خانه ی پنهان خداست زیرا کعبه ی حجاز را حضرت ابراهیم خلیل ساخت ولی کعبه ی دل را خدا خود ساخته است .
ما شمع هستیم و خط سرنوشت را خوانده ایم ( به منظور سرنوشت از آفرینش خود پی برده ایم ) ما را برای این آفریده اند که بشوزیم و بگدازیم ( خط کسی را خواندن کنایه از متوجه منظور کسی شدن است )
بلبل اگر در چمن مرا ببیند از عشق گل می گذرد اگر برهمن مرا ببیند دیگر بت پرستی نخواهد کرد زیبایی من مثل بو که در میان گلبرگ های گل پنهان است در میان سخنانم پنهان است هر کس می خواهد مرا ببیند بگو مرا در سخنانم ببیند . ( مخفی ایهام دارد 1- پنهان 2- تخلص شاعر )
مسافر
1.و آتش آن چنان بال و پر تو را سوخت که حتی خاکسترت هم به دست ما نرسید
2.دلم برای پیدا کردن دفترچه ی خاطراتت هر گوشه ی سنگر را جستجو کرد .
3.ولی در آن کنج غربت جز آخرین صفحه ی دفترت را پیدا نکردم .
4.یعنی همان دستمالی مه در آن مهر و تسبیح و انگشترت را پیچیده بودی .
5.و همان دستمالی که با آن زخم بازوی هم سنگرت را بستی
6.همان دستمالی که با اشک های براق تو پولک دوزی شده بود و اسرار چشم های تر تو را پنهان می کرد .
7.سحر هنگام رفتن آخرین بوسه ات را با لطافت بر پیشانی ام نشاندی .
8.و مرا که آخرین پاره ی پیکر تو بودم با غربت کهنه و همیشگی تنها گذاشتی .
9.و از آن روز تاکنون از یاد آوری روزی که تن بی سر تو را تشییع کردم می سوزم .
10.کجا می روی ای مسافر درنگ کن و لحظه ای بایست و مرا که پاره ی دیگر وجودت هستم با خود ببر .
ریشه ی پیوند
1.در خون من غرور و افتخار نیاکان ایرانیم پنهان است و من در وجود خود خشم و ستیز و شجاعت رستم دستان را دارم .
2.تنگنای سینه ی حسرت کشیده ی من ( حسرت جدایی از ایران ) گهوارهی بصیرت و دانایی مردان است .
3.گمان مکن کشور من جزیره ای خشک و جدامانده از ایران است بلکه در درون این سرزمین دریای بی کران و خروشان پنهان است ( خودمان را از ایران می دانیم )
4.دل مرا از تاب و توان ( صبر و توانایی ) خالی مدان زیرا در نیستان وجود من شیر خشمگینی پنهان است و کمین گرفته است .
5.گمان کردی که ریشه ی پیوند من با ایران گسسته است . در سینه ی من عشق هزار خراسان و ایران نهفته است .